پدر... عشق ..پسر
ترس پدرم که ریخت لباس های روز مبادا را÷وشیدیم و مادر که بعد از برادر ها هنوز سنگ صبور بود به عکس ها نگاه می کرد و نگاه های خیره و هیبت مردانه بابا که هنوز از پشت قاب چوبی دیدن داشت و مردم که هی می آمدند و هی نمی رفتند و خواهرم که هی گریه می کرد و من هی گریه نمی کردم و ریش سفید ها که با تسبیح هایشان مردم را سیاه می کردند تا ان شب که سرازیر شدی همه چیز عادی بود همه جان بوی گلاب بود وکباب اما . . . چند اتاق آن طرف تر در میان ریش سفید ها صحبت از ملک بود و زمین بود و پول به همین سادگی |